من از فوتبال بدون سوکراتس متنفرم

من از فوتبال بدون سوکراتس متنفرم

ورزش > فوتبال جهان - ابراهیم افشار در تازه‌ترین یادداشتش برای فرهنگستان فوتبال از تجاری و بی آرمان شدن فوتبال نوشته است.

۱- من از این فوتبال متنفرم. از این فوتبال سودازده، تجاری، بی‌آرمان و دیوپرور. از این فوتبال زلم زیمبویی که هیچ فضیلتی در آن نیست جز ابتذال و مرگ و نمایش پول. از این فوتبال بدون سوکراتس، بدون چریک، بدون فیلسوف. از این فوتبال تهی شده از هنر و آفرینندگی و عبودیت. فوتبالی که به دست جماعتی بقال و چقال فتح شده. فوتبال قوّادپرور. فوتبالی که ستاره‌هایش برای سکه سیاه می‌رقصند و مدیرانی که هرکدامشان ماکیاول را در جیب کوچکشان گذاشته‌اند و از خدا و مردم نمی‌ترسند. فوتبالی که دیگر سوکراتس ندارد. فوتبال تهوع‌زده، مبتلا به استسقای روح. و دور شده از ذات و لذات خود. نمایش بلاهت و وقاحت و سرسپردگی. نمایشنامه تکنیکال کمدی!

۲- این سوکراتس بود که مرا عاشق و واله فوتبال کرد و در دوران پَساسوکراتس، دیگر از لذت تماشایش افتادم. گاه از خود می‌پرسم چرایی فقدان سوکراتس‌ها در فوتبال دوران مدرنیسم و پست مدرنیسم چیست و چرا دیگر هیچ فوتبالیستی در حد قامت کشیده و یاغی او، دیدگان ما را منور نکرد؟ پیامبری با پاهای نی قلیونی و دلی که از سواحل ریو، جادارتر بود. فیلسوفی که جنون فردی شیرینی را نیز چاشنی بازی و تفکراتش کرده بود. مردی ملقب به چگوارای فوتبال جهان که تنها هنرش فوتبال نبود؛ مردی چندبعدی در قالب پزشک، فعال سیاسی، نقاش، قلم به دست، نوازنده، هنرمند و رمان‌نویس. کدام بازیکن امروز را می‌شناسید که یک انگشت دست و یا پای او در وجودش باشد؟ یا دایره واژگان او را داشته باشد؟ مردی که کارتل‌ها را زخمی می‌کرد. چه با فوتبالش، چه با واژگانش و چه با پوشیدن پیراهنی زرد که آرم کوکاکولا بر آن منقش بود اما از گوشه‌اش خون می‌چکید.
یاغی کبیری که من دوست می‌داشتم، چیزی برای خود نمی‌خواست جز اینکه پناه برزیل بی‌پناهش باشد. آن‌روزها که به عنوان کاپیتان در پیشاپیش رقصندگان با ببرها، وارد میدان می‌شد این شعار مقدس سقراطی را جار می‌زد که:«بردن یا باختن؟ ولی بگذارید دمکراسی تعیین کند» . او از انتخاباتی سخن می‌گفت که قرار بود جانشین هرزگی‌های سیاسی شود. ابرقهرمان من وقتی در اردوی تیم ملی برزیل پکی به سیگارش می‌زد، اتاق را مه جنگلی برمی‌داشت  و شعرهای «چه»  را جوری می‌خواند که می‌خواستی همین الان برای پاپتی‌های ریودوژانیرو بجنگی و جان بدهی. چرا دیگر فوتبال دنیا از غول‌هایی چون خالی شد؟ چرا دیگر دنیا طویله شد؟ چرا دیگر فوتبال آغل شد و مشتی گوسپند پروراند که ساق پایشان از عقلشان بیشتر قیمت داشت ؟چرا از این فوتبال متنفر شدم؟

۳- مردی که با تمام پاهایش، با تمام سینه‌اش، با تمام مغزش از بانیان جنبش دموکراسی‌خواهی کورینتیانس( اواسط دهه ۱۹۸۰) سائوپائولو بود، نمادی قابل اتکا و دموکراتیک از مخالفت با حکومت نظامی برزیل برای توده‌های بی‌نشان آمازون بود. هنوز تک‌تک واژگانش را به یاد دارم. روزی که در اتاق تلکس کیهان، فریدون شیبانی رل کاغذهای آسوشیتدپرس از جام جهانی مکزیک ۱۹۸۶ را بیرون می‌کشید تا خبرهای شلم شوربایی جام جهانی را دستم دهد، دیلماج حرف‌های فیلسوفانه او شده بود که می‌گفت:« این مردم هستند که به من، به عنوان یک فوتبالیست محبوب، قدرت می‌دهند... اگر آنها قدرت بیان چیزی را نداشته باشند، من به جای آنها حرف می‌زنم. اگر من طرف مردم نبودم، هیچ‌کس حاضر نبود به حرف‌های من گوش کند».

او بزرگتر از دهانش حرف می‌زد و صدالبته نه صرفا حرفی تهی بلکه به گفته‌هایش هم عمل می‌کرد. چنین شد که دانسته یا ندانسته به این باور رسیدیم که سوکراتش برگرفته از سقراط است .«شوکران نوش»یی که آمده در فوتبال غوغا به پا کند. گاه او را چماقی می‌کردیم که بر سر توپچی‌های صدتا یک غاز خود فروکوبیم که حتی در عمرشان یکدانه کتاب هم نخوانده بودند. فرو می‌کوبیدیم و می‌گفتیم آه، این بشر را ببینید! او نیز دور از جان شما، مثلا فوتبالیست است. ببینید که چگونه درد مردمش را دارد؟ ببینید که همچون شما «فروشنده» نیست. ما نسلی بودیم که دوست داشتیم در گزارش بازی‌های برزیل اسمش را علنا «سقراط» بنویسیم! همان روزها بود که رویتر مصاحبه‌ای از او را روی تلکس خبرگزاری‌ها فرستاد و فریدون با شادمانی آمد که پسر! سوکراتس و سقراط بلاتشبیه نیستند. این را خودش اعتراف کرده که پدرش عاشق سقراط بوده. حتی این را اعتراف کرده که «پدرم در حال مطالعه کتاب جمهوری از افلاطون بود که من به دنیا آمدم». انگار سوکراتس روزبه‌روز، چماقی از تفکراتش را به دست  ما می‌داد که جان می‌داد برای کوبیدن بر فرق سر توپچی‌های جاهل وطنی که ببینید این بشر را. ببینید این نهنگ را. و بعدترها هنگامی ‌که فهمیدیم او اسامی بچه‌هایش را فیدل و چه‌گوارا و جان لنون گذاشته، بر یاغی‌گری‌اش لعنت فرستادیم و عاشق‌ترش شدیم.

داستان را باز فریدون سال‌ها بعد ترجمه کرد که وقتی او نام یکی از کودکانش را فیدل گذاشته مادرش لب ورچیده و به او گفته که این نام برای فرزند آدم، کمی عجیب نیست!؟ سوکراتس در جوابش گفته:«مادر نگاه کن به آنچه خودت برای من انجام دادی! من کجا سقراط کجا؟» نه تو خود، سقراطی. تو خود، قند و نباتی. سقراط هم اگر زنده بود مطمئن باش که برای دیدن بازی‌هایت در تیم ملی برزیل بلیط می‌خرید و دیگر شوکرانش را هم نمی‌نوشید!

۴- ما دکتر سوکراتس را در دهه شصت بارها و بارها چماق کردیم و یک عمر بر سر ستاره‌های خود کوبیدیم. ستاره‌هایی که نه کتاب می‌خواندند، نه مردم‌دار بودند، نه دنبال آرمانی آسمانی رفته بودند، نه اهل ریاضت و تفکر به شمار می‌رفتند، و تنها چیزی که در آنها به درد می‌خورد یک جفت ساق پا بود که با ساق‌بند پوشانده می‌شد تا زخم و زیلی نشود و قیمتش در بازار مکاره افت نکند. هی او را چماق می‌کردیم بر سر فوتبالیست‌هایی که در کنار اتوبان‌ها بالا می‌آوردند و عاشق آرمیتاها می‌شدند و ملیجکِ رؤسای باشگاه‌هاشان که خود در بی‌سوادی و بلاهت، از آنها شهره‌تر بودند! آخرین چماقمان این بود که در او قشنگ زل بزنید. مردی که در قراردادهایش بیش از آنکه به پاداش‌های شامل برد و گل زدن فکر کند نخست، بندی در آن می‌گنجاند که حق تحصیل‌اش پای فوتبال تباه نشود. شما حتی سیکل‌تان را هم تمام نکرده‌اید. می‌گفتیم ایهالناس! ای توپچی‌های صدتا یک غاز! او را قشنگ و سیر بنگرید که در اوج فوتبالش وقتی در زمان برگزاری انتخابات ایالتى( ۱۹۸۲) بازیکنان تیم کورینتیانس برزیل را کوک می‌کرد که باید پیراهن‌هایى به تن کنیم که روى آن با دست خود شعار Dia 15 Note (در پانزدهم رأی بده) را بنویسیم، کسی جرأت نه گفتن نداشت.

مردی شورشی که فوتبال را آرمانگرا و کمال‌طلب می‌خواست دوسال بعد وقتی به فیورنتینا پیوست در نهایت سادگی گفت:«من می‌خواهم فوتبال ایتالیا را با دموکراسی پیوند دهم». نمی‌دانم آن دستخط آخرین او که در روزهای پیش از مرگش نوشت و در آن چنین قلم زد که «زندگی فقط شادی‌ست، مرسی مرسی مرسی» پیش چه کسی نگهداری می‌شود؟ نمی‌دانم آن هدبندی که روی پیشانی‌اش می‌بست و ما او را در تلویزیون‌های ۱۴ اینچ سیاه‌وسفید شابلورنس از پاهای نی قلیونی و تکنیک ناب و موهای فرفری می‌شناختیم که عین اسب نفیس آخال تکه، در میدان یورتمه می‌رود پیش چه کسی نگه‌داری می‌شود؟ لابد پیش یکی از این سه تن: فیدل کاستر و چگورا و جان لنون - خواننده ضد جنگ بیتل‌ها ؟ راستی باور کردید؟ نه، این سه افسانه به ابدیت پیوسته‌اند اما یادتان باشد که او اسم سه تن از شش فرزندش را به نام آنها مزین کرده بود. فقط کافی بود اسم پسر دیگرش را معمر قذافی بگذارد که دنیا تمام شود!

۵- آن روزها وقتی فریدون در تلکس‌های رادیویی کیهان، نقل قول‌های او را برای صفحه شلم شوربای جام جهانی ترجمه می‌کرد ما را عاشق‌ترش کرد. نه تنها پاهایش که شاعرانه فوتبال بازی می‌کرد که زبانش نیز به شاعرانگی گشوده می‌شد. روزی که گفت:«ابتدا زیبایی از راه می‌رسد، سپس پیروزی، اما آنچه اهمیت دارد لذت است» ابتدا عین نقل و نبات در آن تحریریه باستانی فحش کِش‌اش کردیم. فحش‌ها البته از نهایت لذت و دوست‌داشتن می‌آمد. چون ستاره‌های ما حتی دو کلمه حرف زدن عادی را هم بلد نبودند و سوکراتس با جمله قصارهایش، فوتبال را با هنر و سیاست و زندگی پیوند زده بود. او در گفتارهای فلسفی‌اش از وینسنت ونگوگ و ادگار دگاس نشانه می‌داد و فوتبالیست‌های ایران را اگر می‌گفتی این دوتا مرد کیستند می‌گفتند« لابد بازیکنان شاختاردونسک‌اند ما چه بدانیم!» و برای همین بود که خود سوکراتس نیز از بی‌سوادی توپچی‌های معاصر، فغان داشت. او اذعان می‌کرد که «توپچی‌های این دوره و زمونه عموما پس‌زمینه آموزشی و علمی ندارند و بسیار از آنها حتی نمی‌توانند قرارداد خود را بنویسند. این جامعه است که باید متقاضی باشد که آنها به سمت تحصیل‌کرده‌گی بروند» و ما چماق‌اش می‌کردیم تا بر سر سیاست‌گذاران فرهنگی‌مان بکوبیم.

او فوتبال را امری به شدت عاشقانه تلقی می‌کرد و نه ماکیاولیستی، و دائم در مصاحبه‌هایش فوتبال را«به زنی که عاشق‌اش هستید» تشبیه می‌کرد که وقتی به قرار ملاقاتش فکر می‌کنید اضطراب، جانتان را لبریز می‌کند. و فوتبالیست‌های ما کنار اتوبان‌ها با دخترکان مکش مرگ ما دستگیر می‌شدند و شب‌ها از اردوهای تیم ملی به طرف عشرتکده‌ها می‌گریختند و خروس‌خوان برمی‌گشتند. ولش کن. بگذار با دردهای خودمان بمیریم. فوتبال تمام تجاری و مربیان تمام تاجر، و  مدیران تجارت‌پیشه، اتوپیایی نمی‌سازند که سوکراتس‌های وطنی در آن تلألو داشته باشند. آنها نهایتش«شاگرد حجره» پرورش می‌دهند که پاس دادن و شوتیدن هم بلد باشند. فقط پاس دادن و شوتیدن.

۶- از روزی که فوتبال جهان از سوکراتس‌ها خالی شد فوتبال تغزل‌گرای برزیل نیز مقصدش را از شاعرانگی صرف، به مکتب جنگ بی‌رقص روی چمن‌ها و پلتیک‌های ماکیاولیستی تغییر داد. چمن‌های تصنعیِ یشمی، نه فقط از فیلسوف و چریک، که از شاعر هم تهی شد. شاید او درست گفته بود که برای رجعت فوتبال به ذات خود، باید از این همه خفگی و تراکم و تکل‌های خونین در میدان فوتبال دست کشید و این بازی را ۹ نفره کرد تا جا برای مانورها و هنرمندی‌های داخل چمنی باز شود و «من تومن»های قاتل‌پرور، جای خود را به ترقص شاعرانه و شاعران دریبلینگ بدهند. مردی که در جوانی و به هنگام تحصیل در رشته پزشکی، وقتی ۲۴ ساعت بی‌خوابی می‌کشید و شب را تا صبح در بیمارستان می‌ماند، فردا ظهر با پیراهن بوتافوگو غوغا می‌کرد. چون فوتبال برای او جنگ نفسانی و جسمانی نبود و نبردی روانی و روحانی تلقی می‌شد. آخرین‌بار وقتی فریدون در خنزرپنزرهای اتاق تلکس کیهان استنتاج کرد که سوکراتس، خود را یک «ضدورزشکار» تلقی می‌کند و بیشتر گرایش به ذات فسلفی فوتبال دارد، ما نیز بیشتر واله‌اش شدیم.

۷- متولد جنگل‌های آمازون، خود عین آمازون، پیچیده و جنگلی بود. تمام این صحنه‌ها یادش بود؛ وقتی کودتا شد ده‌سال داشت و در حافظه خود این صحنه‌ها را نگه داشته بود که پدرش کتاب‌های بلشویک‌ها را می‌سوزاند تا دست مأموران امنیه‌چی نرسد. از آن مرد باید هم چنین یادگاری می‌ماند. از آن مرد خودآموخته که خودش سواد را در خانه یاد گرفته بود و یک کتابخانه جمع کرده بود که به جانش بسته بود. شاید جرقه علاقه به سیاست از همان صحنه‌های کتاب‌سوزی در جسم و جان سوکراتس شعله کشید و نگاه به بی‌عدالتی‌های اجتماعی از همان‌جا کلید خورد. او با همان چشم‌های قهوه‌ای روشن، بچه‌محل‌هایی را می‌شناخت که از دست دیکتاتور، مخفی زندگی می‌کردند یا از وطنشان فراری بودند. در میان این صحنه‌ها بود که اتفاقی پا به توپ شد اما همه زندگی‌اش را به نفسانیت فوتبال نباخت. در چنین فضاهای رعب‌آوری بود که او به واژه دمکراسی دل باخت. دمکراسی، زندان کشیدن نیست. گل زدن، نیست. قیام غریبانه او در راه بسط دمکراسی، این بود که آرمان‌های کوچک  را از همان حلقه‌ها و گعده‌های فوتبالی خود آغاز کند.  از همان‌جا که «دمکراسی باشگاهی» نام داشت. دمکراسی یعنی این که همه باید برای هر تصمیم کوچکی دخیل باشند. نه فقط مربی و فوتبالیست که حتی باید یک هوادار، یک ماساژور و یک دربان و حتی مأمور نظافت رختکنی هم در رأی گیری بر سر چیزی، نظر دهند.

 همین دمکراسی‌خواهی سوکراتس بود که در یک پروسه زمانی کوتاه، فرهنگ«هر نفر یک رأی» را به شعار غلیظ باشگاه تبدیل کرد. این یک انقلاب آموزشی و یا آموزه انقلابی برای فوتبال سراسر جهان بود. همچنان که مدیر باشگاهش بعدها در مستند «پرنس سوکراتش» گفت: «آنها می‌توانستند برای دستشویی رفتن وسط تمرین هم انتخابات جمعی بگذارند و تصمیم بگیرند!» چنین شد که حلقه‌ای دور سوکراتس جمع شد که برای شکل‌گیری نخستین دمکراسی مدرن در زمین فوتبال جان می‌داد. آنها حتی از اینکه فناتیک‌های حریف، به بچه‌های کورینتیانس برچسب «آنارشیست و کمونیست‌های ریشو» بزنند نترسیدند. ترس در دمکراسی‌خواهی جایی ندارد. دلم را خالی نکن.

۸- کاش نمرده بود و رمانی را که در روزهای در انتظار مرگش می‌نوشت تمام می‌کرد؛ یک رمان آمریکای لاتینی ناب از نوع بارگاسی یا مارکزی یا بورخسی یا اوکتاویو پازی! اما جهان به او مجال نداد، بدن فروریخته از روزهای خودویرانگری‌اش، به او مجال نداد که رمان را تمام کند. پس همچون سقراط  که اسمش از او برگرفته بود شوکران‌اش را به آسانی سر کشید و فوتبال جهان را از فلسفه و هنر و آرمانگرایی تهی کرد. چنین بود که بعد از مرگش، فوتبال به دست تجار پافروش و واژه‌فروش افتاد که برای یک قران دوزار خون مخاطب را در کاسه ترید می‌کردند و سرمی‌کشیدند. چنین شد که فوتبال بعد از مرگش به دوران گذر از پیشاسوکراتس به پساسوکراتش رسید. به نمایش بلاهت و وقاحت و سرسپردگی.



43257