ترمه را بزن کنار، منصور!

ترمه را بزن کنار، منصور!

۱- باران شب را تا صبح یک‌ریز کوبیده بود. هوا هوای قلیخان بود یا رمئو و ژولیت. صبح دزدکی رفتم سمت امجدیه. دیگر امجدیه را هم دزدکی باید رفت. انگار کافه مرمر من است این. دیدم قیامت کبری است. کافه مرمر م ، امجدیه پیر من باز به شکوه گذشته‌اش برگشته بود به خاطر جنازه منصور و دیگر لک و پیس‌هایش توی چشم نمی‌زد. در این کافه کهنسال روباز چرک‌مرده‌ی پیر از سوگ‌پروری، فقط می‌توانی دو تیره و دو طایفه ببینی؛ یا پیرانی سردرگریبان که  زردرُخی‌شان، طعنه به پاییز می‌زنند و یا جوان‌هایی یللی تللی که موبایل به دست آمده‌اند تا لذت ناب سلفی‌گیری را بچشند و آلبوم‌های دیجیتالی گالری‌شان را از سلبریتی‌های رنگ‌پریده انباشت کنند. تنها دو طایفه‌اند که در امجدیه‌ی من، که در کافه مرمر من، ایستاده‌اند و پرسه می‌زنند و عکس‌های منصور در دستشان تکان تکان می‌خورد. عین پرچمی که از اهتزاز افتاده باشد یا گیلاسی که از درخت بر خاک افتد . منصور دارد از میان پوسترها و بنرها نگاه‌مان می‌کند. با همان آرامش همیشگی. با همان وقار ازلی و ابدی‌اش. با همان حیایی که فقدانش، روانی‌مان کرده است در این اجتماع خشمگین. جلال را می‌بینم که با لباس فیلی‌رنگش و چشم‌هایی پف کرده، آمده به امجدیه تا هم‌بازیِ نمکین دارایی دهه چهل را بدرقه کند. اما امجدیه دیگر همان امجدیه نیست. عین عروسی که به یائسگی افتاده باشد، همین روزهاست که تبدیل بشود به پاساژ. امجدیه‌ی من دیگر آن مادر قدیمی نیست که یتیمانش را به دندان می‌کشید و بعد از هر بازی، روی دوش مردم می‌برد به حمام رکس و دیزی‌خوران قاسم قهوه‌چی تا لذت کهکشان‌ها را بچشند. حالا دیگر به همین راحتی‌ها نمی‌توان از کنار زمین‌های امجدالدوله گذشت. خیلی از “پاتال قهرمان”ها  جوری از بغل امجدیه می‌گذرند که انگار معبدی برای کفران گناهان قدیمی‌شان است. دوست ندارند چشم‌شان به آجرهای امجدیه بیفتد. من خود با این چشم‌های باباقوری‌ام دیده‌ام این مردان مرتد را که از یادآوری عشق قدیمی احساس گناه می‌کنند و دائم بر سر خود می‌کوبند که چرا جوانی‌مان در این بت‌کده تمام شد؟

۲- باران شب را تا صبح یک‌سر کوبیده بود. هوا هوای ویس و رامین بود یا قلیخان. ملت این‌همه راه را کوبیده بودند و آمده بودند برای سرسلامتی دادن به فریده و عسل و علی. جنازه منصور توی آمبولانس کیف می‌کرد از این پاییز برگ‌ریز و سوگ‌دیدگی این مردم حق‌شناس که برای وداع با او بی‌تابی نمی‌کردند. پاییز قاتل اما پیران کمرخمیده را رعایت نمی‌کرد. دزدکی سوار اتوبوس واحد شدم که از کنار امجدیه بگذرم و لختی در احوالات این” نمایش مرگ” خیره شوم. نمی‌دانم چرا یک لحظه فکر کردم به اینکه جای منصور در پشت آمبولانس، چقدر راحت است و او چقدر عاقبت به خیر شده است. یک لحظه آمدم به حال منصور غبطه بخورم. یادم آمد که من از مرگ تمام اسطوره‌های از کارافتاده فوتبالمان، شادمان شده‌ام. اتفاقا اولین‌بار نیز سر جنازه دهداری بود که این احساس بهم دست داد. گفتم خوشا به حالتان که مرگ از شما اعاده حیثیت کرده است. آخر دیده بودم روزگار بُزبیاری‌شان را که  چگونه در کهنسالی و مریض‌احوالی، امپراطوری کوچکشان بر سرشان آوار شده است. داغ و درفش دیدگان را در تنهایی رقت‌آورشان دیده بودم. دیده بودم که زیر تابوت آقای صدقیانی پدر فوتبال ایران چند نفر بود. دیده بودم که زیر تابوت عباس آقا تنیده‌گر(سیاه) چند نفر بود. هرگاه که بی‌کسی‌ و طردشدگی‌شان یادم آمده بود که چرا زیر ضلع چهارم تابوتشان بی‌کس مانده بود، گریسته بودم و به زمان و زمین فحش داده بودم . حالا که داشتم از کنار امجدیه می‌گذشتم یک لحظه حس کردم جای منصور چقدر پشت آمبولانس راحت است. گفتم که تابوت‌ها گاهی خوشبخت و گاهی بدبختند. تابوت‌ها گاه همان درخت توت‌اند که شیرینی‌شان گریخته است. تابوت‌ها گاه همان درخت گردویند. گردوهایی که روزگاری تیله‌های ما بودند اما از اعتبار ساقط شدند. گفتم که. توی تابوت‌ها باید سرسره‌بازی کرد داداچ.

۳- باران شب را تا صبح چیلیک چیلیک باریده بود. مثل همان پاییز سال ۵۷ که تاج یک‌ریز در معرض کوبیده‌شدن بود. نه فقط به خاطر محتوای اسمش. نه فقط به خاطر اینکه شاهینی‌ها و همایی‌ها و پرسپولیسی‌ها و دارایی‌چی‌ها و تهران‌جوانی‌ها کمر به قتلش بسته بودند تا  انتقام ۳۵ سال گردن‌کلفتی‌اش را بگیرند. بلکه ذهنیتی که از تاج بیچاره در اذهان مردم شورشی مانده بود، شمایل یک گردن‌کلفت یکه‌تاز را داشت که با تصویر انعطاف‌ناپذیر رئیس‌اش ـ سپهبد خسروانی ـ میکس شده بود. شمایلی پرابهت که فوتبالفارسی را سال‌ها به صورت مونوپل در اختیار خود گرفته بود و دهن هر آزادی‌خواه و معترضی را آسفالت کرده بود. حالا تاج شده بود مظهر یک حکومت دشوار  و جلوی سنگ‌باران و شماتت‌های یک‌ریز مردم غمگین، سیبل شده بود. فضای ورزش آنقدر سرکوب‌گرانه بود که خیلی‌ها به روی خود نمی‌آوردند که در همان تاج نیز آدم‌های شریفی بازی کرده بودند. آدم‌هایی حتی چپ. حتی آرمان‌خواه. حتی توده‌ای. حتی حبسی. حتی اتوپیست. حتی مصدقی. بلکه همان روزها خسروانی که از کوه‌های کردستان به ترکیه دررفته بود، آنقدر سرمایه برای این کلوپ شاهنشاهی به جا گذاشته بود که اگر همه‌اش به این باشگاه “تازه استقلال‌یافته” تعلق می‌گرفت از منچستر ثروتمندتر می‌شد. گیرم بعضی از همان اموال را به لطف آن قّبه‌ها و ستاره‌های روی دوشش، زورچپان کرده بود و بعضی‌هایش البته از مال یتیمان نیز حلال‌تر بود. اما به هرحال او گریخته بود و نه تنها کلوپ کبیرش بلکه موزه بزرگش نیز بی‌صاحاب مانده بود. موزه‌ای که خیلی زود توسط چریک‌های یک رزمی‌کار مجنون به نام پروفسور میرزایی تسخیر شد. بگذارید در میان خنزر پنزرهایم آخرین نامه رئیس باشگاه تاج را پیدا کنم که در روزنامه آیندگان چاپ شده بود . فقط سه روز از پیروزی انقلاب(۲۵ بهمن ۵۷) گذشته بود. در نامه‌اش حرف‌هایی می‌زد که بوی پشیمانی‌ و فرصت‌طلبی‌های دوران کودتای ۲۸ مرداد را می‌داد. همان روزی که در طول ۲۴ ساعت، سه‌بار نام کلوپش را عوض کرده بود. در همین بریده جریده آیندگان از قول خسروانی آمده است:” من به خدا و قرآن اعتقاد دارم و یک سرباز فداکار برای نهضت خواهم ماند.” البته در نامه خسروانی حرف‌های مهم‌تری درباره تاج هست :” از نظر من اشغال باشگاه تاج به عنوان انبار اسلحه، طبیعی است. اما نقل قول‌های سرگرد میرزایی در روزنامه‌ها نه تنها با شرع اسلام مخالف است که با هیچ قانونی مطابقت ندارد. چرا که از سال ۴۷ تمام اموال منقول و غیرمنقول تاج در اختیار دولت قرار گرفته و با بودجه دولتی اداره شده است. طی تلگرامی از آقای مهندس بازرگان نخست وزیر دولت انقلابی استدعا گردیده است که هیأتی برای بازرسی به این سارمان اعزام دارند و هرگونه که مقتضی می‌دانند عمل نمایند. آرزو دارم از گنجینه افتخار تاج که متعلق به تمام مردم است به خوبی نگهداری شود. بی‌تردید هم‌اکنون۱۵۰۰ خانواده از قبال سازمان‌های باشگاه تاج حقوق می‌گیرند و به این طریق زندگی می‌کنند . امیدوارم پس از تغییر و تحولات و رسیدگی دولت، یک تماشاگر صادق باشم.”

۴- باران شب را تا صبح یک‌ریز کوبیده بود. هوا هوای قلیخان بود یا رمئو و ژولیت. نمی‌دانم. صبح دزدکی رفتم سمت امجدیه که مراسم واپسین بدرود منصور را زیر چشمی نگاه کنم. یادم آمد که علی آقا دانایی‌فرد ـ پدر واقعی باشگاه آبی‌ها ـ نیز در همین روز مرده است. طعنه روزگار را ببین که روز مرگ علی و منصور یکی است. علی آقا در پاییز ۵۸ زنده بود و می‌دید که بچه‌های تاج را به خیلی از زمین‌های خاکی راه نمی‌دهند. می‌دید که زمین خاکی‌ها پر از تفنگ‌چی‌ها و چریک‌های تازه به دوران‌رسیده است و اگر حرف زیادی بزنی، خونت پای خودت است. در همان روزها بود که خیلی‌ها به فکر بازپس گرفتن موزه تاج افتادند. تفنگ‌چی‌های یللی تللی پروفسور میرزایی شاخ و شانه می‌کشیدند و یک جوان انقلابی اهل همدان که حرفش توی کمیته‌ها و مدرسه رفاه دررو داشت، افتاد به این فکر که چگونه از این سرمایه محافظت کند. او زیردستش عباس آقا ازکارمندان ارشد بانک مرکزی را گذاشت که هم‌زمان از اسکناس‌خانه بانک وکلوپ تاج محافظت کند. همان عباس آقایی که در مصاحبه‌های پارسالم تعریف می‌کرد که یک روز با تاجی‌های باوفا رفتند خدمت روحانی روشنفکر دهه ۵۰ (رئیس جمهور بعدی دوره اصلاحات) که در آن دوران هنوز محاسنش یک تار موی سفید هم نداشت. التماس دعای تاجی‌ها این بود که اسمی جدید برای تاج پیدا کنند و درباره ادامه حیات این باشگاه پرهوادار حرف بزنند. سیدمحمد اولش چک و چانه می‌زد که شاید مصلحت‌تان در انحلال تاج باشد و کلوپ جدیدی جایگزینش کنید. اما وقتی التماس دعای تاجی‌ها ادامه پیدا کرد ـ مخصوصا از این نظر که رقیب بزرگ ما نامش را عوض کرده به پیروزی و ماندگار شده، ما چرا نمانیم؟ مگر چه توفیری بین ماست؟ـ ‌آخرش سید محمد پیشنهاد کرد که شما هم واژه محترم و انقلابی “استقلال” را رویتان بگذارید که از شعارهای نظام مقدس است. اما داستان شبهه‌دار بودن استقلال ـ به مانند دوقلوی قرمزش پرسپولیس ـ هنوز سرجایش بود. دو باشگاهی که با وجود تعویض نام، اما در مظان اتهام بود و هر “رئیس کل” ای که برای رأس ورزش می‌آمد، اولش دلش می‌خواست که این دو تیم را نابود کند تا بتواند روی مظهر حکومت قبلی سیفون بکشد و راحت شود. از قضا در همان روزها بود که منصورخان ـ که به لطف مستر جگیج (مربی اسبق تاجی‌ها در تهران) برای مربی‌گری به امارات رفته بود ـ  برای مرخصی برگشت تهران و  یک‌بار که دلش لک‌زده بود برای امجدیه و تیمش، آمد نشست روی سکوها که تمرین همبازی‌های سابقش را نگاه کند. همان‌جا بود که ناصر رفت پیش منصور و خواهش کرد که بیا تیم را خودت به دست بگیر. و دیگر منصور افتاد به حفاظت از خانه پدری. من اتفاقا یادداشتی از روزنامه آیندگان آن روزها ( ۴ مرداد سال ۵۸ )در میان خرت و پرت‌هایم پیدا کرده‌ام که درباره روزگار تیم تاج و مقبولیت منصورخان نوشته است:

-” تاج با نام استقلال زیر پوشش تربیت بدنی به زندگی خود ادامه داد و جوانانش با از خودگذشتگی و همبستگی به دور یکدیگر جمع شدند تا با استقلال کامل نشان دهند که تمام خطاها از آن رهبران مزدورشان بوده است که این را در جام اسپندی به اثبات رساندند. بدون آنکه چشم‌داشت مادی داشته باشند. اوضاع داشت بر وفق مراد جوانان از خود گذشته پیش می‌رفت که تعدادی از بازیکنان قدیمی نیز به این تیم پیوستند تا دوستانشان را یاری کنند. آمدن یاران قدیمی تنها یک اشکال داشت که آنهم مسأله کاپیتانی بود که با رأی‌گیری از تمام بازیکنان برطرف شد و هادی نراقی با ۱۶ رأی به عنوان کاپیتان انتخاب شد. غول کاپیتانی اما همچنان تنوره گرفت و نتایجش با دو شکست فاحش در جام اسپندی دیده شد. با گذشت نراقی از کاپیتانی بازهم اختلافات رفع نشد. مدیران باشگاه در فکر یک مدیر باقدرت افتادند و در آخر قرعه به نام عباس کردنوری افتاد. بازیکنان این تیم در جلسه عمومی اعلام کردند چنانچه رهبری تیم را شخص دیگری غیر از پورحیدری به عهده بگیرد در این تیم بازی نخواهند کرد”

۵- منصور شد مالک الرقاب تیم استقلال و با نداری‌های این تیم گرسنه ساخت و تیر ملامت بر تنش خورد اما تاب آورد تا به بقای تیمش کمک کند. عباس آقا(مدیر جدید استقلال) هم رفت نشست توی بانک مرکزی که فرمایش پیشوای انقلاب درباره حذف عکس‌های شاه از تمام اسکناس‌های مملکت و تولید اسکناس‌های جدید منقش به نمادهای جمهوری اسلامی را به یک طرح ضربتی مهمان کند. تصمیم گعده‌شان این بود که هر روز مراکز بانک ملی در شهرستان‌ها تمام اسکناس‌های در دست مردم را از شعبه‌ها جمع‌آوری کنند و با اتوبوس بفرستند تهران و آنجا روی عکس ظل‌السلطان، مهر” باطل شد” بزنند. چرا که مقدور نبود به این زودی‌ها اسکناس تازه منتشر شود. عباس آقا شب و روزش را در بانک مرکزی ماند و هر روز اتوبوس اتوبوس اسکناس توی گونی را تحویل گرفت و جوان‌های پرشور انقلابی زیر دستش، مهر مشکی یا سبز “باطل شد” به اسکن‌ها زدند و آنها را در گونی‌ها دوباره به بانک ملی شهرستان‌ها عودت دادند .

۶- هوای سال ۵۷ بارانی و مه‌آلود بود. تاج نیز در مه گم شده بود. در پاییز برگ‌ریز آن سال، کلوپ پسران آبی، بی‌صاحاب مانده بود و نماد تاج، سیبیل‌های تفنگ‌چی‌ها شده بود . حقوق ماهانه‌ی ۴۵۰ نفر از پرسنل رسمی کلوپ تاج سه‌ماه بود عقب افتاده بود . گروه‌های چریکی دست گذاشته بودند روی باشگاه و موزه تاج بلکه سگ‌خورش کنند. مخصوصا دفتر خسروانی که عین هلو می‌ماند و به آدم چشمک می‌زد. آقای شاه‌حسینی چریک پیر نهضت، شده بود رئیس ورزش و جمعی از قدیمی‌های استقلال آستین بالا زده بودند برای احیای تیمشان. گعده‌ای مرکب از عنایت (بسکتبال) عباس (بانک مرکزی) و البت ستاره‌های آبی از جمله حسن نظری (که هنوز عازم ینگه دنیا نشده بود) ناصر حجازی، جواد قراب، رضا عادلخانی، حسن روشن، کشاورز، قاضی‌شعار، هادی نراقی و اصل کاری‌شان منصورخان پورحیدری که دورهمی تبدیل شده بودند به “ورّاث” یک باشگاه از هم پاشیده که روزگار سخت مملکت نمی‌گذاشت راهی برای نجاتش پیدا شود. روزهایی که تمام موجودی باشگاه گردن‌کلفت قدیمی فقط هزار دلار بود که آنهم به عنوان جایزه بازیکنان فوتبالش، افتاده بود توی گاوصندوق باشگاه و مانده بود برای روز مبادا. عنایت خان اولین کاری که کرد این بود که همان چندرغاز را فوری داد دست خود بچه‌ها. آن روزها نه تنها توپچی‌ها که خیلی از ورزشکاران مؤمن رشته‌های دیگر نیز می‌جنگیدند برای سرپا ماندن این تیم. نه تنها اهالی فوتبال که هالتریست‌ها و گوش شکسته‌هایی چون برومند، معزی‌پور و برادران عرب نیز . اما پورحیدری داشت موهایش را سفید می‌کرد. او همه‌جا بود و سینه‌اش را داده بود جلو که خانه پدری را سالم نگه دارد. چه در تمرینات تیم و چه در اجلاس با بزرگان کشوری و لشکری برای تعیین نام جدید تاج . بالاخره پاییز سال ۵۹ هم رسید و آقای شاه‌حسینی زنگ زد به عنایت، که دستم به دامان‌تان، هیأت‌ دولت از ما درخواست کرده اسم تاج را عوض کنیم . خودتان بگویید چه بگذاریم بهتر است؟ منصور و عنایت و سیدآقا جلالی و بهرام‌صفت(والیبال) و بابای حسن روشن و منصور نشستند دور هم و روی اسم‌هایی چون آزادی، تختی، جمهوری اسلامی و استقلال بحث کردند. آنها می‌گفتند نباید اسمی انتخاب کرد که بشود مضحکه تیفوسی‌های تیم‌های رقیب در ساختن شعارهای تند سیاسی. همه قبول داشتند این تز را.  البته دروغ چرا. هنوز کسانی بودند که دوست داشتند نام عزیز آقاتختی را بگذارند روی تیم تاج. اما خدا را شکر که نشد. وگرنه بیچاره می‌شد طفلک تختی در روزهای دربی! یعنی از روی جسدش رژه می‌رفتند خلایق! آن روزها البته تبِ نام تختی داغ بود و آدم دیگر اشباع می‌شد از بس که عنوان تمام استادیوم‌ها و تیم‌ها و دسته‌ها و سالن‌ها و کاپ‌ها را نام‌گذاری می‌کردند به اسم تختی. مطمئن بودم که روح عزیز خود آقا تختی نیز از این قضیه مؤذب بود. بالاخره شاه‌حسینی موافقت کرد با نام استقلال و همین پیشنهاد را برد توی هیأت‌ دولت مطرح کرد و عصر همان روز زنگ زد به بچه‌ها که تمام شد برادران. قضیه اسم‌گذاری تمام شد.  اسم باشگاه تاج، دیگر شد استقلال.  مبارکتان باشد. مبارکمان باشد.

۷- همه جا باران می‌آید . هوا هوای قلیخان است یا سیاووش و سودابه ؟ منصور پشت آمبولانس راحت است. او عاقبت به خیر شده است. مردم برای تابوتش هلهله می‌کنند. ترمه را بزن کنار از روی سرت پسر، مردم را نگاه کن که چشم‌شان خیس است. ترمه را بزن کنار، پسر!

*ابراهیم افشار