یادداشت ویژه؛ " کارمای" تازیانه‌ی خانوم مهندس

یادداشت ویژه؛ " کارمای" تازیانه‌ی خانوم مهندس

وبسایت رسمی برنامه نود - جمعه در روز بازی احسان فقط دوست داشتم جای چند نفر باشم و مسابقه احسان را از چشم آنها ببینم. یکی احمد ایزدپناه پدر دوومیدانی ایران که دیگر عمرش را داده به شما و لابد داشت از زیر خاک تماشایش می‌کرد. یکی آن دخترکی که او را به شلاق و تبعید محکوم کرد‌، یکی‌اش هم فرامرز آصف خواننده ایرانی مقیم امریکا و قهرمان اسبق دوومیدانی ایران.

۱- پیست دوومیدانی ریو محل دفن آرزوها بود. روح احمدآقا در قبر می‌لرزید. انگار خبرهایی بود. دخترکی مغموم که زخم قهرمان پرتاب دیسک ایران را بر جان داشت، زل زده بود به صفحه تلویزیون که ببیند نایب قهرمان المپیک لندن چه می‌کند؟ آیا”کارما”یش را پس می‌دهد؟ آیا المپیک،چهارراه تلاقی”جنایات و مکافات” داستایوفسکی نیست؟ معلوم بود که احسان سر دماغ نیست. دیگر مثل گذشته هم تحویلش نمی‌گرفتند. حتی بغل فنس پرتاب و سر کاسه گچ که آمد با پسره آلمانی قهرمان لندن سر حرف را باز کند او هم خیلی سر به سرش نگذاشت و رفت. پسر شّر دوومیدانی ایران حالا دنبال یک هم‌زبان بود.یک رفیق. یک مونس، یک سنگ صبور که فشار وحشتناک این لحظه را با او قسمت کند. این همان فشاری بود که از بهمن ۱۳۹۳ که دادگاهی شد با او بود و دست از کابوس‌ها و رؤیاهایش برنداشته بود. معلوم بود سردماغ نیست. داشت تظاهر می‌کرد که همان پسره طناز دیروز است اما نبود. مثل لندن که استادیوم را روی سرش گذاشته بود و مدیران کاروان ایران عین پروانه دور سرش می‌گشتند. جمعه اما یللی تللی بود. هرکس هم جای او بود شاید این شکلی می‌شد. انگار مذاب چشم‌های دخترکی که دادگاهی‌اش کرده بود، عین کنه به روحش چسبیده بود. دوره قبل که آقایان می‌دانستند احسان مدال می‌آورد، از روز اول که پاش رسید دهکده، انواع حال‌ها را بهش می‌دادند اما این‌بار در قواره یک جزیره تک‌افتاده، بود و هیچ‌کس لی لی به لالایش نمی‌گذاشت. باید این سه‌تا پرتاب مقدماتی را هم می‌کرد و روی گلیم سیاهِ بخت خودش یک امضای بطلان می‌زد که توفان آخری هم از روی سرش بگذرد. بالاخره آدمی که چهارسال پیش جزو محبوبان بالفطره کاروان ورزش ایران بود و همه قربان صدقه‌اش می‌رفتند و شبانه‌روز از این شبکه به ‌آن شبکه می‌کوچید و مجری‌ها ماچمالی‌اش می‌کردند و برایش می‌خواستند زن بستانند، حالا بدفرم لگد به اقبال خود زده بود. بدفرم. هنوز هیچ روانشناس و جامعه‌شناسی نیامده در این دو سه سال، سوتی بزرگ زندگی او ـ به ویژه درباره روابط غیرمترقبه‌اش با خانم مهندس که حرف‌هایش در دادگاه موی آدمی را سیخ‌سیخ می‌کرد ـ را تحلیل کند. همه داشتند مشت مشت خاک بر روی خبر می‌ریختند تا هیکل نحس ورزش ایران بیشتر از این مبتلای قانقاریای تبلیغاتی نشود و قهرمان را برای المپیک‌های آینده حفظ کنند. هیچ‌کس شکست عظیم او را در دادگاه، تحلیل زیبایی‌شناختی نکرد که بهش بگوید مرد حسابی! آخر، مرد جهان‌دیده‌ای مثل تو که همه‌چیز را در همه جای دیده و تجربه کرده و عروسک‌های ناز دنیا دارند برایت سینه چاک می‌کنند، مگر در فانتزی‌های ذهنت چه دسته گلی به آب دادی که بند را این شکلی چپرچلاقانه به آب دادی؟ آخر، تو دیگر چرا ؟ تو که از دهات نیامده بودی که یک‌هو برسی به خیل حوری‌های روس و برزیلی و مجاری و دست و دلت بلرزد و سوتی بدهی از فرط ناکامی و ندیدبدید بودن؟ تو که دهاتی نبودی.مرد حسابی، دهن باز می‌کردی می‌توانستی عین بقیه قهرمانان المپیک در نهایت بی‌خطری و بی‌دردسری به بزرگ‌ترین لذت‌های خوش‌باشی و”تن‌آسایی” برسی و هیچ‌کس هم نگوید بالای چشمت ابروست. همه برایت لقمه حاضری بودند. این‌چه بلایی بود که سر خودت و خانوم مهندس آوردی؟ تو ـ خیر سرت ـ پرتابگر بودی. تحصیل کرده بودی. بچه شهر بودی. تا خرخره توی امکانات دست و پا می‌زدی و غش غش می‌خندیدی. یک پایت خارج بود و یک پایت داخل. همه رقم آزادی و اختیار هم داشتی. پس چرا این غفلت عظیم‌الجثه و صعب‌العبور زندگی‌ات را جزغاله کرد؟ چرا گذاشتی شیطان، خِرت را بگیرد و بکشاندت به آن وادی ابلیسی که وصفش را در دادگاه شنیدیم و خواندیم. آدم‌ها چرا از این اشتباهات مرگبار می‌کنند؟ مگر تو زندگی مجتبا و ناصر در حوزه فوتبال را به یاد نداشتی؟ مگر نمی‌دانستی که روح پرفتوح احمدآقا نمی‌بخشدت؟ مگر نشنفته بودی که معمولا اهالی دوومیدانی ما را دکتر و مهندس و روشنفکر و هنرمند تشکیل می‌دهند و با ورزش لات و لوت‌ها کمی تا قسمتی توفیر دارد؟ این چه کاری بود برادر؟

۲- او دیگر بعد از همان جریان دادگاه ، بیشتر از آنکه به آرمان‌هایش بپردازد، به تجسد رؤیاهاش فکر می‌کرد. حتی تلاش جانانه هم نکرد که خودش را در پیست منحوس برزیل جان به سر کند و یک مدال سیمین یا زرین از ریو دشت کند که دیگر این مردم فراموشکار که عاشق بالفطره قهرمانان و پهلوانان “روز” هستند، در سایه این مدال، همه دادگاه‌ها و بهتان‌ها و احکام دادرسی و زخم‌های دخترک را فراموش کنند و دوباره مقامات شیرین عقل ما در باد گردن‌آویز او بخوابند و فضا برایش برگردد به همان روزهای شیرین قبل از مکافات. پس چرا نهایت سعی‌اش را نکرد ؟ انگاری همچون یک پیش باخته به پیست ریو رسیده بود و نا نداشت ورزشگاه را روی سر بقیه بگذارد که بفهمیم او چقدر سرحال و یاغی و کمال‌گرا و جنگنجوست. گیرم این مدال را نه به خاطر من، یا نفس ورزش، یا پول و پله و پاداش، بلکه فقط از این جهت می‌گرفت که جای آن زخم بزرگ را در روحش التیام می‌داد. او بیشتر از همه دنیا به مدال نیاز داشت. پس بیشترتر هم باید می‌جنگید تا به این مردمی که عاشق پهلوان قلچماق روزان خویش‌اند نشان دهد که مرا به خاطر اشتباهاتم ببخشید. مرا به خاطر این ظلم بزرگم ببخشایید. قول می‌دهم تا آخر عمر نوکری‌تان را بکنم و برایتان تخم طلا بگذارم. این طلا را آوردم که از درگاه خدا و شما و متشاکی پوزش بطلبم. آن‌وقت شاید ـ خدا را چه دیدی ـ تلویزیون دوباره”بر طبل شادانه بکوب” را برایش پخش می‌کرد و غیر از آن دخترک که روحش در دادگاه زخمی شده بود، الباقی جماعت ماجرا را فراموش می‌کردند. مردی که در دادرسی‌های بهمن ۹۳ داشت تمام حیثیت ورزشی‌اش را از دست می‌داد تمام شهرتش را ناگهان به دختری زخم‌خورده و پیگیر باخت که می‌خواست ثابت کند که ارزش هیچ مدالی ـ حتی طلای المپیک ـ در قبال زخم زدن به آدم‌ها به پشیزی نیست. او باید هم مدال نمی‌گرفت تا روح زخمی متشاکی اندکی جلا یابد و بگوید که در آسمان‌ها خدا جای حقی نشسته است. آیا این حذف شدن غیرمترقبه، همان”کارما”ی دلبخواه دخترک نیست که قهرمان پس می‌دهد؟ ریو باید برای تمام قهرمانان این آب و خاک، مظهر عبرت باشد.

۳- جمعه در روز بازی احسان فقط دوست داشتم جای چند نفر باشم و مسابقه احسان را از چشم آنها ببینم. یکی احمد ایزدپناه پدر دوومیدانی ایران که دیگر عمرش را داده به شما و لابد داشت از زیر خاک تماشایش می‌کرد. یکی آن دخترکی که او را به شلاق و تبعید محکوم کرد‌، یکی‌اش هم فرامرز آصف خواننده ایرانی مقیم امریکا و قهرمان اسبق دوومیدانی ایران. کاشکی مسابقه احسان را از چشم خود احسان هم می‌دیدم . ایزدپناه همان مرد شریفی‌ست که خود جزو بنیانگذاران دوومیدانی بدوی ایران بوده و دونده اولین نسل تیم ملی ما و داستان‌های مسابقه دادنش با تیم انگلیسی‌های مقیم تهران و روزی‌که از روسیه اولین‌بار برای ایران چکش و دیسک آورد و آرزو کرد که پول این چیزها که می‌توانست برای ارتقای سواد جوان‌های ایران به کار برده شود باعث پرورش قهرمانانی شود که روح حماسی مردم را تقویت کنند، وگرنه خودش را نخواهد بخشید که پول پیرزنان ایران را داده به چکش و وزنه و دیسک. احمدآقا مردی بود که در حد یک قدیس ازلی، پاک و منزه و اخلاق‌مدار. بچه نجیب پشت مجلس سپهسالار که هم‌نسلانش را جمع می‌کرد و دور خندق‌های تهرون با هم مسابقه دو می‌دادند و گاه مثانه گاو و گوسفند را باد کرده و باهاش فوتبال بازی می‌کردند. اولین درخشش او در سال ۱۳۰۳ در اولین المپیک بدوی تاریخ ورزش ایران آنقدر شیرین و دلربا بود که نقل تاریخ شفاهی ما در قهوه‌خونه قنبر شد. روزهایی که داوران را سوار اسب‌ها می‌کردند و به عنوان ناظر در طول مسیر می‎‌کاشتند. دم سرگرد افخمی گرم که اسب‌ها از اصطبل سلطنتی می‌بخشید تا بازی‌ها بی‌قاضی نماند. آخر مسیر هم که در کافه شهرداری دربند، از” اسپورت من”ها پذیرایی می‌کردند. احمدآقا در سال ۱۳۱۲ رفت بازار و یک مقدار طناب و پیت خرید و در دبستان صفوی که معلم ورزشش بود، اینور خندق‌ها و جالیزها، دوتا از بچه‌ها را می‌ایستاند بالای پیت و سر طناب را می‌داد دستشان و او دورخیز می‌کرد و می‌پرید. گاه از دسته بیل هم به جای نیزه استفاده می‌کرد .آنها چنین مردانی بودند و چنین ریاضت‌هایی کشیدند تا دوومیدانی ایران سرپا بماند و بچه‌هایش به اینجا برسند که در راه خوش‌باشی، بزنند به سیم آخر! او در سال ۱۳۱۳ که استخر منظریه خالی بود، آنجا را پر از کاه کرد و پرش ارتفاع به بچه‌ها یاد داد. خودش اولین کسی بود که در پرش ارتفاع در منظریه با استایل هوربن(پیچ غربی)یک متر و هشتاد سانت پرید. روزگاری که تربیت بدنی ایران دوزار پول نداشت، هرکس به خارج می‌رفت احمدآقا التماس دعا داشت که برایمان به عنوان سوقاتی، کفش” دو” بخرید . آنوقت این یک جفت کفش را صد نفر می‌پوشیدند! دونده صدمتر می‌پوشید می‌داد به دویست متر و او درمی‌آورد می‌داد به هشتصد متر و او می‌دادش دست دونده استقامت. همینطور می‌چرخید. کفشی که از نون شب مردم برای جوان‌های سیبیل دوگلاسی، واجب‌تر و مقدس‌تر بود. احمدآقا در اولین قهرمانی کشور در امجدیه گفت چطوری پیست درست کنیم؟ مرحوم ابولفضل خان صدری برایش ۱۵۰ من گچ جور کرد. گفت حالا چه‌جوری خط‌کشی کنیم؟ گفت با قیطون.کل امجدیه را با قیطون درست کردند. روزگاری بود که نه متر داشتند. نه کرنومتر. نه کفش. نه سوت. توی مسجد سپهسالار می‌نشستند و شور می‌کردند که دوومیدانی را چه شکلی راه بیندازند؟ آن روزها هرکس که می‌دوید یا تمرین دوومیدانی می‌کرد، مردم می‌گذاشتند جلویشان و قاه قاه می‌خندیدند به‌شان‌. دونده‌ها می‌گفتند چیه ریسه رفته‌اید؟ جواب می‎دادند که “خر هم می‌دوه آخه”!‌ و گاه جلوی امجدیه می‌دیدی که کپه کپه مردم جمع شدند و دارند دعوای بین دونده‌ها و مردم را سوا می‌کردند. احمدآقا ایزدپناه با چنین ذلت و مرارتی دوومیدانی ایران را بنیان گذاشت. مهم‌ترین مسابقه ایران در آن سال‌ها وقتی برگزار شد که یک‌سالی از جنگ جهانی دوم می‌گذشت و ایرانی‌ها برای نشان دادن ضرب شست خود، به مصاف منتخب ارتش انگلیس در خاورمیانه رفتند. احمدآقا آن‌روز قهرمان صدمتر شد(در یازده ثانیه)و روی دوش مردم جا گرفت. دو سه سال بعدش وقتی تیم ملی دومیدانی ترکیه به ایران آمد چشم‌هایشان لبریز از تبختر بود. خودشان را در حد اروپا و ما را در حد قارقارک میرزا تلقی می‌کردند. وقتی مسئولین برگزاری مسابقات در ایران به‌شان خبر دادند که ما چکش نداریم که مسابقه پرتابش هم برگزار کنیم، ترکیه‌ای‌های غرغرو گفتند که اگر چکش ندارید پس ما هم برمی‌گردیم. بالاخره با سلام و صلوات راضی‌شان کردند به ادامه مسابقه. یارو غولتشن ترکیه‌ای آمد چکش خودش را پرتاب کند، زد چکشش هم شکست. ما مجبور شدیم حتی امتیاز رشته پرتاب چکش را هم به آنها بدهیم ولی باز در مجموع برنده شدیم. از آنجا به بعد بود که ترکیه‌ای‌ها گفتند غول جدید دوومیدانی آسیا دارد از دماوند سربرمی‌آورد، دستکم نباید بگیریمشان. دنیا دیگر ما را دستکم نگرفت .

۴ – عطاالله بهمنش هم دونده دوومیدانی بود. شاگرد احمدآقا ایزدپناه. روزی که داشت می‌رفت به عیادت پدر دوومیدانی ایران، حال خوشی نداشت. هنوز صدایش شیدا زیاد داشت. البته نه در رسانه‌های رسمی بلکه در حافظه ملت ایران، همچون تصنیفی ابدی و عزیز، خوش‌نشین شده بود. ایزد‌پناه را دیده بود که بسیار اندوه‌گین است. بسیار کم‌حرف و بسیار خود‌خور. همسرش دویده بود جلوی عطاخان که دستم به دامنت، اطباء می‌خواهند پایش را قطع کنند. به گمانم اندوه سیالی در دلش جا کرده بود و چشمانش غم برداشته بود. یادش آمده بود که این پای عزیز برای راه‌اندازی دوومیدانی ایران،‌ چه زجر‌ها که نکشیده است. یادش آمده بود که هر وقت به مدرسه رفته بود، استاد را دیده بود که چاله پرش را آماده می‌کند تا بچه‌ها را تمرین دهد. آن زمان‌ها هنوز امجدیه در بیرون شهر بود و مرد نجیب‌زاده، با قرض و قوله یک زمین ۱۵۰ متری خریده بود و آن را با گرو برداشتن از بانک، به سرپناهی کوچک تبدیل کرده بود. عطاخان از بیمارستان که آمد بیرون، حال خوشی نداشت. داشت این شعر روزگار را زمزمه می‌کرد که” از دست روزگار بگریم هزار بار”…۵- شاگردان ایزدپناه بعدها دوومیدانی آسیا را در سیطره خود درآوردند. آن از تیمور که در آسمان‌ها سیر می‌کرد. آن از وهاب شاهخوره، آن از فرامرز آصف که همراه با پرش سه‌گام، در آوازه‌خوانی هم شهرت یافت. آن از جلال کشمیر که قهرمان هر دو رشته پرتاب دیسک و چکش در آسیا بود. مردی با سیبیل‌های تا بناگوش دررفته که تحصیلکرده و روشنفکر بود و هنگامی که خودش برای تحصیل به آمریکا رفت برای فرامرز آصف هم بورسیه گرفت تا در رشته معماری تحصیل کند. آن روزها دوومیدانی ایران پر از ستاره بود. همه هم بچه‌ها و اولاد وفادار ایزدپناه. جلال و تیمور و حسام و وهاب و فرامرز که این آخری وقتی در اردوها می‌خواند همه صف می‌کشیدند برای صداش. بگذارید از وهاب خان بچه باصفای آبودان هم ذکر خیری کنیم که هر وقت در امجدیه مسابقه برگزار می‌شد روزنامه‌ها می‌نوشتند که وهاب با کت و شلوار آمد و دوید و قهرمان شد و رفت. مردی که همان بغل زمین لباسش را عوض می‌کرد و می‌دوید و می‌رفت. همیشه هم قهرمان بود. هر وقت می‌خواست مسابقه‌ای در امجدیه برگزار شود خطاب به رفقایش می‌گفت:” سلام ولک، خوبی کا؟ چندثانیه همین‌جا وایستا، صدای هفت تیر داور رو بشنفم یه دقیقه بدوم، بعدش بیام با هم حرف بزنیم”. قهرمانی برای آن نسل اینقدر ساده و دلربا بود .تیمور تمام تابستونا با یه لنگه کفش تمرین می کرد. فرامرز تموم تابستونا در شیکاگو بستنی می فروخت . جلال سبیل هایش را تاب می داد و وزنه و چکش را تا آن سوی کهکشان ها پرتاب می کرد . وهاب هم به همه می گفت ولک کجایی؟ البته در زمره قهرمانان افسانه ای نسل پیش از آنها علی اقا باغبانباشی هم بود که دور پادگان را به عشق یک جفت چشم مشکی عشقش می دوید و عین آب خوردن قهرمان ماراتن آسیا می شد . اینها چند نفری باهم قاره آسیا را فتح کردند تا روح پرفتوح احمداقا در جنت و مینو، آرام بگیرد و خاطرجمع شود . حالا باید روح احمدآقا در قبر چقدر تلخگون باشد که چرا نبیره گانش چنین کم مایه ظاهر می شوند و به آه جانسوز خانوم مهندس دلشکسته ای می بازند . چرا می بازند و “کارما”پس می دهند؟

ابراهیم افشار

39046